پرچونگی های یک عصر تابستانی

ساخت وبلاگ

جمعه است و همون حس همیشگی. همون تو خونه موندن و سپری کردن روز با بی حوصلگی

پدر جان حوصله ی مهمونی و گردش و تفریح نداره بخصوص روزهای جمعه و سایر تعطیلات از محالاته که ما بیرون بریم..مگر اینکه به دلایلی مجبور باشیم!!

سابقا که عمه جان در قید حیات بودن بعضی جمعه ها یا بهتره بگم بیشترشو بیرون میرفتیم و انتهاش ختم میشد به الماس و سر زدن به ایشون

بعد از گذشت چهار سال هنوز از یادآوری نبودنش چشمام گرم و اشک آلود میشه.. 

و بعد از نبودنش پدر جان روبروز بی حوصله تر شد انگار...

چقدر چقدر چقدر دلتنگشم...

تابستون فقط روزهای بلندش برام تحسین برانگیز بوده و بس! چقدر این تابستون طولانی بود!!

خوشحالم که کم کم پاییز داره از راه میرسه

...

امروز برای سومین روز متوالی وقتی بیدار شدم دیدم مورد حمله ی این خونخوار کوچک قرار گرفتم!! تنها راه برای فرار از ادامه این وضعیت این بود که محتویات روی تختم و به حیاط بردم و حتی نئوپان کفشو توی آفتاب گذاشتم و پدر جان لطف کرده روش روغن الف زدن بلکه اگر موجودی اونجا ساکن شده معدوم بشه 

این یعنی تا چند روز آینده جای خواب ندارم و البته باید حسابی اتاقمو تمیز و خونه تکونی کنم

...

پایین رفتم که کمی خیاطی کنم اما اصلا حسش نیومد و خیلی زود کارو رها کردم.. روبروی آینه در حال سر کردن چادرم برای نماز بودم که لکه ی کمرنگی رو صورتم منو متوجه خودش کرد! چیزی که مدتها پیش دوست جان بهم گفت و من هرچی توی آینه نگاه میکردم نمیدیدمش و حالا فکر میکنم نور خاص پایین باعث شد بوضوح ببینمش.. همینطور متوجه شدم وزنم کمی زیاد شده و اگر به همین روند ادامه بدم با مشکل مواجه میشم!

و این البته تا حدیش نتیجه ی بودن کنار دوستانیه که همگی اضافه وزن دارن و من در کنار اونها خیلی خوب به نظر میام و باعث میشه گاهی زیاده روی کنم! پس تصمیم به در پیش گرفتن رویه ی گذشته خودم گرفتم 

تا وقتی حقیقتا احساس گرسنگی ندارم چیزی نخورم! و بر این اساس نهار نخوردم و هنوزم گرسنه نشدم!

وقتی روز جمعه تو خونه باشی بهترین کار بخصوص برای ظهر به بعد خوندن رمانه.. رمان مادام بواری که چندان هم جذاب نیست اما دوست ندارم نصفه رها کنم کاریو.. یه چرت کوتاه 20 دقیقه ای و یه قهوه.. اینبار قهوه رو کمتر ریختم..همون فنجون کوچیکی که قبلا میخوردم..دیگه از طعم این یکیم خوشم نمیاد.. تلخیش کمه و منم ک دوست ندارم شیرینش کنم طعم جالبی نداره

در راستای رسیدگی بیشتر به خودم که اغلب هم اواخر تابستون با کمتر شدن ساعت کارم و رهایی از خستگی های مفرط و مداوم به سراغم میاد معجون همیشگی رو برای موهای بیچارم درست کردم بلکه کمی زنده بشن و برای پوستمم تمهیداتی اندیشیدم که خدا کنه حوصله داشته باشم ادامه ش بدم

فردا هر طور شده مقداری از خرت و پرتای زیر زمینو میبرم و تو یکی از آشغالدونیای خیابون میذارم..شاید هم به درد کسی خورد

باید ماشینمو بشورم..برف پاک کنشو بیارم بالاتر .. کمی زبان بخونم.. باید برای روزایی ک سر کار نیستم بهانه ی بیرون رفتن جور کنم و تنهایی یا با مامی و اگر نیومد با دوست جان بزنم بیرون

باید ازین یکنواختی فرار کنم

این خبرهای مرگهای پشت سر هم بدجوری از درون بهمم ریخته..دیدن چهره ی غم زده و گریان دوستام یکی بعد از دیگری دیوونم میکنه و این ترس و به جونم میندازه که ممکنه روزی هم خودم گرفتارش بشم.. تنها حسنش اینه که تمام سعیمو میکنم بیش از پیش آروم باشم و هواشونو داشته باشم

باید برای حال و روز بابا و روحیه مامان هم کاری کنم.. تو این مورد بشدت ناتوانم و فعلا با شنیدن خبر برگشتن دایی جان از پایتخت و زندگی دوباره توی همین شهر بعد از بیست و چند سال دعا میکنم که خیلی زود این اتفاق بیافته. در حال حاضر تنها کسیه که بابا از وقت گذرونی باهاش فرار نمیکنه و بنا به دوستی که از سالها پیش ( قبل از ازدواجشون) شکل گرفته و همینطور همکاریشون خیلی بهتر و بیشتر همو درک میکنن

و در نهایت اینکه آدم گاهی باید بنویسه تا افکارش منظم بشه و بعد هم از خواننده عذرخواهی کنه بابت اینهمه پرچونگی و نوشتن مطالب خسته کننده

و عشق تنها عشق......
ما را در سایت و عشق تنها عشق... دنبال می کنید

برچسب : پرچونگی,تابستانی, نویسنده : ekhodenashenakhteha بازدید : 186 تاريخ : شنبه 25 شهريور 1396 ساعت: 23:07